سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریچه

همیشه این شعر رو از زبان پدر بزرگم که تاحالا دو بار کربلا رفته شنیده بودم اما درکش نمی کردم. تا این که امسال قسمت شد و رفتم کربلا

قبل از مشرف شدن به حرم آقا ابا عبدالله الحسین سه روز نجف اشرف اقامت داشتیم.

لحظه ی اولی که وارد حرم امیر المومنین شدم نتونستم ایوان نجف رو ببینم و وقتی از کنارش رد شدیم هم نتونستم ببینم چون حواسم به این بود که راه رو گم نکنم

تا این که شب اول قسمت شد و تا صبح تو حرم موندیم. گروه تصمیم گرفت که شب بریم حرم و برنامه اجرا کنیم اونم کجا دقیقا روبروی ایوان.

حالا دیگه می تونستم ایوان رو ببینم. دیدم واقعا خیلی بزرگه خیلی خیلی بزرگه شاید نمادی از ابهت آقا امیر المومنین باشه. نا خود اگاه گریه ام گرفت احساس کردم یک آدم کوچکی هستم که امدم دیدن فرد خیلی بزرگی که حالا باید درد دلش رو بگه. بخاطر همین گریه کردم . همون جا دوباره این شعر رو زمزمه کردم

 

 

ایوان نجف عجب صفایی دارد                              حیدر بنگر چه باروگاهی دارد

یاعلی


نوشته شده در دوشنبه 90/10/5ساعت 11:8 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

دیدی چگونه به تیغ کشیدن کوفیان    کودک شش ماهه و دل خون کربلا

دیدی چگونه آبی ندادند کوفیان         تشنه شهید کردند سردار کربلا

ترسم که فردا شویم کوفی و               تنها بماند یادگار کربلا

باید کاری نمود تا فردا شویم                 یار عزیز یادگار کربلا


 

التماس دعا


نوشته شده در شنبه 90/9/12ساعت 9:5 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

دیدی چگونه به تیغ کشیدن کوفیان    کودک شش ماهه و دل خون کربلا

دیدی چگونه آبی ندادند کوفیان         تشنه شهید کردند سردار کربلا

ترسم که فردا شویم کوفی و               تنها بماند یادگار کربلا

باید کاری نمود تا فردا شویم                 یار عزیز یادگار کربلا


 

التماس دعا


نوشته شده در شنبه 90/9/12ساعت 9:5 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

امشب شب اول ماه محرم است و با این که ده روز و ده شب باقی مانده تا روز عا         شورا، اما من احساس می کنم صدای غوغای کربلا و روز دهم را از همین الان می شنوم و این باعث می شود از همین الان بدون اینکه لباس سیاه به تن کنم دل پر غصه ای داشته باشم.

تا قبل از این که به این سفر شریف نائل بشوم وقتی از کربلا می گفتند می دیدم مادرم گریه می کند و من می گفتم که شما که رفتید چرا گریه می کنید؟ به من می گفت که این را نگو تا نرفتی نمی فهمی وقتی می ری و میای تازه می فهمی کجا بودی و خودش همینطوری گریه ات میاد و نیازی به نوحه و روزه نداری فقط کافیه کسی بگه کربلا.

حالا حرف مادرم رو می فهمم و خودم بدتر از مادرم شدم. دیگه نیازی نیست که اسم کربلا بیاید. من خودم برای آقام و این که چی شده همینطوری گریه می کنم.

حالا دیگه می فهمم عشق امام یعنی چی؟ اما باز هم از خدا می خواهم دوباره نصیبم کند و به این صفر بروم اما نه همین طوری بلکه با معرفت.


نوشته شده در شنبه 90/9/5ساعت 10:6 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |


امسال که به لطف خدا و توجه امام رضا(ع) تونستیم یه نشریه الکترونیکی درباره امام رضا درست کنیم، تصمیم  گرفتیم تو نمایشگاه دیجیتال شرکت کنیم.

اولین نمایشگاهی که تقریبا با برنده شدن ما و افتتاح اولین شماره نشریه مون همزمان شده بود، نمایشگاه دیجیتال بود.

عزیز دل گفت که من نمی خوام تو نمایشگاه باشم زیاد خوشم نمیاد.

من که قبلا تجربه دو یا سه نمایشگاه رو داشتم گفتم که سخت نیست مگه می خوایم چکار کنیم.

دیگه یادم رفته بود که نمایشگاه های قبلی تقریبا غرفه آماده بود و فقط برای کارهای غرفه داری شرکت می کردم و نه چیز دیگه.

اما حالا که نشریه برای خودمون بود باید تمام کارها از گرفتن غرفه، تزئین غرفه، و تهیه امکانات را باید خودمون انجام بدیم.

خوب با اینکه سخت بود اما یه انرژی مهمی داشتیم و اون این که کار برای امام رضا (ع) است و خود آقا توجه دارن.

دردسرتون ندم، نمایشگاه شروع شد. غرفه داری سخت نبود اما گرفتن امکانات از نمایشگاه دیجیتال خیلی سخت بود. تقریبا دو سه روز بعد از شروع نمایشگاه به ما میز و صندلی دادند. از طرفی کتیبه رو در غرفه مون رو اشتباه زدن که تقریبا اواسط نمایشگاه تحویل دادند.تازه نهار رو تهیه آب و آب جوش و چای هم با خودمون بود.

مهم ترین قسمت هم این که اصلا نظافت رعایت نمی شد.

بالاخره نمایشگاه تموم شد. روز آخر هم که برای بیرون آوردن وسایل تازه اون موقع باید دنبال کارت خوان داشتن و بعد هم اجازه از حراست می رفتیم.

با خودمون گفتیم که خوب بی تجربگی خودمون بود ان شالله سال آینده این طوری کار نمی کنیم همه چیز رو زودتر  پیگیری می کنیم.

بعد از تقریبا ده روز نمایشگاه مطبوعات شروع شد. من که حسابی از نمایشگاه قبلی خسته شده بودم می خواستم شرکت نکنم. عزیز دل این بار بیشتر علاقه نشون میداد. با اصرار اون و. این که کار برای امام رئوفه رفتم.

این نمایشگاه هم گرفتم غرفه و تزئینش با ما بود. خوب این کار ها رو دیگه سریع انجام دادیم. روز اول من کلاس داشتم و نرفتم. فقط به عزیز دل زنگ زدم که ببینم اوضاع چطوره ناهار خورده یا نه؟

دیدم گفت که به ما فیش غذا دادن و هر روز ناهار می دن تازه یک بار ساعت ده صبح و یک بار هم ساعت 5 بعد از ظهر تغذیه می دن از طرفی هم اگر آب بخوایم هم برای ما آب می آرن تازه همش در حال تمیز کردنن

تعجب کردم نه به اون نمایشگاه نه به این. اول فکر کردم برای چند روز اول این طوریه بعدا اون هم تغییر می کنه که دیدم نه تا آخرین روز خوب بود. روز آخر هم قبل از خارج کردن وسایل خودشون برای تایید حراست پیگیری کردن.

به نظرشما چرا اینطوری بود؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 11:14 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak