سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریچه

در حال حرف زدن با عزیز دل،‌مسیر انتخابی را طی می کردیم. در میان صحبت های او متوجه روبروی شدم، دیدم فردی با چمدانی آبی در وسط پیاده رو ایستاده، صورتش را رنگی کرده آن هم به رنگ آبی، دستش برگه ای است که بر روی آن چیزی می نویسد و به عابران دیگر می دهد. خواستم از روبرویش بگذرم و ببینم چیست که متوجه عکاسانی که تقریبا به صورت نامحسوسی او را زیر نظر گرفته بودن شدم. فکر کردم شاید برنامه تلویزیونی باشد در نتیجه راهم را کج کردم و رفتم.

ولی عزیز دل ایستاد و عکس را گرفت بر روی برگه چیز خاصی نوشته نشده بود تنها نوشته آن این بود که من هنرمند نیستم و پایین اش چند امضا داشت و چند خط خوردگی ناخوانا. عزیز دل گفت چرا بی توجه رد شدی تو که به مسائل توجه می کردی؟ دلیلم رو برایش توضیح دادم و او گفت که چند وقت گذشته یک فردی در مترو تهران ویلن را می نواخته است.

عابران به او توجه خاصی نمی کردند و تنها به دادن پول به او اکتفا می کردند. بعد ها معلوم شده است که این یک بررسی علمی جهت تشخیص میزان توجه مردم ایران به اطرافشان بوده است .

این فرد در حقیقت از نوازندگان معروف کشور در زمینه ویلن بود ه که قطعه ای از آهنگ های زیبای دنیا را برای دیگران می نواخته است.

با این صحبت ها تصمیم گرفتم نسبت به مسائل اطرافم بی توجه نباشم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/27ساعت 5:57 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

باز محرم امد. و اینبار وقتی صدای عزاداری ها رو می شنوم فقط به یاد حرم می افتم به اینکه دقیقا قتلگاه سراشیبی و تو وقتی داری وارد می شی احساس می کنی وارد گودال شدی.

وقتی روضه اقا قمر بنی هاشم(ع) رو می خوانند و می گن دست جدا، سر جدا کنار نهر علقمه. تو دقیقا میتونی کف العباس، مقبره و خیلی چیزهای دیگه رو بیاد بیاری.

دیشب روضه بودم اینها رو شنیدم و فقط با دل غمدیده گریه کردم گفتم که آقا می شه دوباره ما رو بطلبی.

قبلا هر وقت از کربلا می گفتم مادرم که یک بار رفته گریه می کرد. و وقتی بهش می گفتم که چرا گریه می کنی شما که رفتی؟ می گفت که حالا برو بیا بعد حال من درک می کنی.

الان خودم دقیقا همینطوری امگریه‌آور

خدا قسمت همه بکنه.

تو این شب ها دوستای خوبم ما رو دعا کنید


یا علی


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/1ساعت 2:58 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

می دونم که خودم اینقدر اطلاعات ندارم که نصیحت کنم فقط دوستانه می گم ( بر اساس گفتگویی با یکی از دوستان صمیمی ام) وقتی از طریق اینترنت آشنا می شید این نکات ایمنی رو جهت تشخیص درست بودن این آشنایی رعایت کنید

1- بلافاصله تلفن ندید

2- به زودی قرار ملاقات نگذارید

3- اگر خواست عکس ببینیه قبول نکنی

4- اگر خواست برید بیرون همدیگر رو ببینین قبول کنید ولی بیشتر از 1 ساعت نشه تازه تنها نرین حداقل دفعه اول رو

5- اگر دید بدی داشت حتما بلافاصله حتی کمتر از 5 دقیقه ملاقات رو قطع کنید

اگر دوستان تجربه بیشتری دارن به ما بگن

 


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 9:41 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

خیلی دلم هوای مشهد کرده است ولی نمی دونم چی شده که دیگر قسمتم نمی شود که به این سفر بروم احساس می کنم امام از من ناراحت است.

سال گذشته کاری دستم بود که باید شش ماهه تحویل می دادم، در حقیقت اولین کار مدیریتی بود که به عهده گرفته بودم و به خاطر همین استرس شدیدی را تحمل می کردم.

این استرس خیلی زیاد بود طوری که خیلی وقتها حتی از خوردن غذا امتناع می کردم تا این که با عزیز دلم و به پیشنهاد اون به قم و حرم حضرت معصومه سلام الله رفتم. وای چه احساس آرامشی به من داد و طوری شد که خودم حتی نفهمیدم چطوری این کار رو تحویل دادم.

حالا امسال بدون این که خودم بدانم دقیقا در همون ماه در حرم بودم بازم با عزیز دلم. بهش گفتم که دیدی پارسال به این صورت امدیم حالا امسال

گفت که راستی می گی چه جالب خب حالا امسال چی می خوای

اول یادم نمی امد که چه می خواهم. همین که چشمم را به بالا گرفتم و گنبد خانم رو دیدم گفتم وای چقدر هوای مشهد رو کردم یک دفعه یادم افتاد همون طور که می گن ویزای کربلا را از پنجره فولاد می گیرند اجازه به سفر مشهد را هم از حرم حضرت معصومه می گرند و در حقیقت قم دروازه مشهده

همونجا گفتم که خانم ما مشهد می خوایم

امین

 


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 2:47 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

ما تازه خونه مون رو عوض کردیم اومدیم به محل جدید. روز اول وقتی به این محله امدیم با توجه به وسواس مادرم خیلی دقت کردیم که کوچه ای که خونه ما  توش هست تمیز باشه. تمام کوچه رو از بالا تا پایین برانداز کردیم هیچ آشغالی  نبود لازمه که بدونید ما وسط روز رفته بودیم

یه بار هم اول صبح رفته بودیم.درهر دو حالت هم هیچ آشغالی اونجا ندیدیم.

این شد که یکی از ملاک های ما  که تمیزی کوچه بود امتیاز مثبت گرفت و ما خونه رو خریدیم. اما بعد از مدتی که به این مکان امدیم بعد از چند روز که برای کاری به بیرون خونه رفتم دیدم که ای وای آشغال گذاشتن میان دو تا کوچه که حالت تقاطع داره و هیچ سطل آشغالی نداره و گربه ها چه جشنی برای خودشون گرفتند.

با خودم گفتم هر کی بوده دیشب یادش رفته آشغال رو بذاره تو سطل آشغال آلان گذاشته اینجا. اون روز تموم شد اما این ماجرا تموم نشد و تا حدود یک هفته ادامه داشت با خودم گفتم عجب آدمی خب بره سر کوچه بالایی آشغال رو بندازه تو سطل دیگه این که تنبلی نداره.

ادامه داشتن این ماجرا من به صرافت انداخت تا طرف رو موقع جنایتش پیدا کنم به خاطر همین یک روز کامل از پنجره به پایین نگاه می کردم تا این جنایت کار رو شناسایی کنم

تقریبا روز داشت تموم می شد و هیچ خبری نبود دیگه غروب شده بود یک دفعه دیدم یه خانمی که به سختی راه می ره و سنش هم بالاست  و توی دستش کیسه زباله است امد سر کوچه و اون را گذاشت و رفت.

بدو بدو رفتم پایین تا بهش بگم این جا نذار. وقتی رسیدم بهش و دیدم که چطوری با تن رنجورش راه می ره فقط نگاهش کردم. با خودم گفتم یعنی اون کسی رو نداره رفتم جلو بهش گفتم شما تنها زندگی می کنید. گفت: نه با همسرم که اونم یه پیرمرده زندگی می کنم. گفتم که بچه ندارید؟

جواب داد: نه بچه هامون سر زندگی شونن ما تنها زندگی می کنیم. و اون رفت من مکثی کردم و برگشتم و کیسه زباله رو نگاه کردم پیرزنه که متوجه نگاه من شد گفت که خیلی تلاش می کنم که برسونم خودم رو سر کوچه بالایی ولی برای من خیلی سخته گفتم مهم نیست من می برم

از اون روز به بعد من این مسئولیت رو به عهده گرفتم که کیسه زباله اونا رو بندازم سطل آشغالی. اما همش با خودم فکر می کنم اگر میان این دو تا کوچه که البته زیاد هم دیده نمی شه، یه سطل آشغالی بگذارن خیلی خوب می شه هم محله تمیز می مونه هم این که حالا درسته من آشغال می برم اما آخه معلوم نیست که این آشغال کیه که شاید یه نفر دیگه هم از این سوء استفاده کنه و بگذار همون جا.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/15ساعت 12:39 صبح توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak