سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریچه

ما تازه خونه مون رو عوض کردیم اومدیم به محل جدید. روز اول وقتی به این محله امدیم با توجه به وسواس مادرم خیلی دقت کردیم که کوچه ای که خونه ما  توش هست تمیز باشه. تمام کوچه رو از بالا تا پایین برانداز کردیم هیچ آشغالی  نبود لازمه که بدونید ما وسط روز رفته بودیم

یه بار هم اول صبح رفته بودیم.درهر دو حالت هم هیچ آشغالی اونجا ندیدیم.

این شد که یکی از ملاک های ما  که تمیزی کوچه بود امتیاز مثبت گرفت و ما خونه رو خریدیم. اما بعد از مدتی که به این مکان امدیم بعد از چند روز که برای کاری به بیرون خونه رفتم دیدم که ای وای آشغال گذاشتن میان دو تا کوچه که حالت تقاطع داره و هیچ سطل آشغالی نداره و گربه ها چه جشنی برای خودشون گرفتند.

با خودم گفتم هر کی بوده دیشب یادش رفته آشغال رو بذاره تو سطل آشغال آلان گذاشته اینجا. اون روز تموم شد اما این ماجرا تموم نشد و تا حدود یک هفته ادامه داشت با خودم گفتم عجب آدمی خب بره سر کوچه بالایی آشغال رو بندازه تو سطل دیگه این که تنبلی نداره.

ادامه داشتن این ماجرا من به صرافت انداخت تا طرف رو موقع جنایتش پیدا کنم به خاطر همین یک روز کامل از پنجره به پایین نگاه می کردم تا این جنایت کار رو شناسایی کنم

تقریبا روز داشت تموم می شد و هیچ خبری نبود دیگه غروب شده بود یک دفعه دیدم یه خانمی که به سختی راه می ره و سنش هم بالاست  و توی دستش کیسه زباله است امد سر کوچه و اون را گذاشت و رفت.

بدو بدو رفتم پایین تا بهش بگم این جا نذار. وقتی رسیدم بهش و دیدم که چطوری با تن رنجورش راه می ره فقط نگاهش کردم. با خودم گفتم یعنی اون کسی رو نداره رفتم جلو بهش گفتم شما تنها زندگی می کنید. گفت: نه با همسرم که اونم یه پیرمرده زندگی می کنم. گفتم که بچه ندارید؟

جواب داد: نه بچه هامون سر زندگی شونن ما تنها زندگی می کنیم. و اون رفت من مکثی کردم و برگشتم و کیسه زباله رو نگاه کردم پیرزنه که متوجه نگاه من شد گفت که خیلی تلاش می کنم که برسونم خودم رو سر کوچه بالایی ولی برای من خیلی سخته گفتم مهم نیست من می برم

از اون روز به بعد من این مسئولیت رو به عهده گرفتم که کیسه زباله اونا رو بندازم سطل آشغالی. اما همش با خودم فکر می کنم اگر میان این دو تا کوچه که البته زیاد هم دیده نمی شه، یه سطل آشغالی بگذارن خیلی خوب می شه هم محله تمیز می مونه هم این که حالا درسته من آشغال می برم اما آخه معلوم نیست که این آشغال کیه که شاید یه نفر دیگه هم از این سوء استفاده کنه و بگذار همون جا.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/15ساعت 12:39 صبح توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |

همیشه این شعر رو از زبان پدر بزرگم که تاحالا دو بار کربلا رفته شنیده بودم اما درکش نمی کردم. تا این که امسال قسمت شد و رفتم کربلا

قبل از مشرف شدن به حرم آقا ابا عبدالله الحسین سه روز نجف اشرف اقامت داشتیم.

لحظه ی اولی که وارد حرم امیر المومنین شدم نتونستم ایوان نجف رو ببینم و وقتی از کنارش رد شدیم هم نتونستم ببینم چون حواسم به این بود که راه رو گم نکنم

تا این که شب اول قسمت شد و تا صبح تو حرم موندیم. گروه تصمیم گرفت که شب بریم حرم و برنامه اجرا کنیم اونم کجا دقیقا روبروی ایوان.

حالا دیگه می تونستم ایوان رو ببینم. دیدم واقعا خیلی بزرگه خیلی خیلی بزرگه شاید نمادی از ابهت آقا امیر المومنین باشه. نا خود اگاه گریه ام گرفت احساس کردم یک آدم کوچکی هستم که امدم دیدن فرد خیلی بزرگی که حالا باید درد دلش رو بگه. بخاطر همین گریه کردم . همون جا دوباره این شعر رو زمزمه کردم

 

 

ایوان نجف عجب صفایی دارد                              حیدر بنگر چه باروگاهی دارد

یاعلی


نوشته شده در دوشنبه 90/10/5ساعت 11:8 عصر توسط زهرا فیضی نظرات ( ) |


Design By : Pichak